به نام آن گوشه آسمان

به نام آن گوشه ی آسمان

 

خدایا  به داده هایت شکر .

          به نداده هایت شکر .

          به گرفته هایت شکر .

چون    داده هایت نعمت .

         نداده هایت حکمت .

و       گرفتنه هایت امتحان است .

  

***  احوال حقیقت  ***

خوشا بحال شما که اکنون گرسنه اید، زیرا سیر خواهید شد.

خوشا بحال شما که اینک گریانید، چرا که خواهید خندید.............انجیل لوقا:22-21

بجوشید، بجوشید که ما بحر شعاریم

بجز عشق، بجز عشق دگر کار نداریم

در این خاک، در این خاک، در این مزرعه ی پاک

به جز مِهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم

چه دانیم؟ چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟

که امروز، همه روز*، خمیریم و خماریم  

*** 

مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت

که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم

شما مست نگشتید، وز آن باده نخوردید

چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟  

*** 

نیفتیم بر این خاک، سِتان، ما نه حصیریم

برآییم بر این چرخ، که ما مردِ حصاریم**

(مولانا)

 

درختان شکوفه می زدند، پرندگان نغمه می سرودند - سبزه ها نمناک بودند

 - سراسر زمین می درخشید. و ناگهان من خود درختان و گلها و پرندگان و

سبزه ها بودم- و دیگر هیچ منـــی وجود نداشت.

(نامه ی 23 مه 1924 جبران خلیل جبران به ماری هسکل)

۵ غزل برگزیده گروه هم آوا برای تکالیف جلسه سوم

 

غزل شماره 298

 مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق

 

گرت مدام میسر شود زهی توفیق

معنی: اگر جای امن و شراب ناب و همنشین خوب همیشه برای تو فراهم شود خوشا به سعادتت .

 جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

 معنی: هزار بار من در مورد دنیا و امور دنیوی تحقیق کردم و متوجه شدم همگی آنها بر پوچی بنا نهاده شده است .

 دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
معنی:اکنون افسوس مخورم و درد میکشم که تا این زمان نمیدانستم 
که چیزی که انسان را به سعادت حقیقی میرساند دوست و همنشین بود . 
 به مامنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق

معنی: به جای امنی برو وقدر فرصتی (عمر)را که در اختیار تو قرار داده اند

بدان که بلایایی که تو را از طی طریق بازدارند که مشخص ترین آنها مرگ است در کمین تو نشسته است .

 بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
حکایتیست که عقلش نمی‌کند تصدیق

معنی : ای کسی که تصمیم به توبه گرفته ای یا مدعی توبه هستی بیا و دست از این خیال واهی بردار زیرا از لب لعل و جام شراب خیالی است که

عقل را باور نمیکند و بر آن صحه نمیگذارد .

 

اگر چه موی میانت به چون منی نرسد

خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

معنی : هرچند کمر باریک تو نصیب کسی مثل من نمیشود دل من به همین خیال باریک و ظریف خوش است . (از خصوصیات معشوق خوب داشتن کمر باریک است و اینجا شاعر کمر معشوق را به اغراق به باریکی  موی گرفته است .)

 حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق

معنی:فکر هزار نفر هم نمیتواند به شیرینی که در فرو رفتگی چانه تو وجود

دارد پی ببرد .

 اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق

معنی: اگر به جای اشک خون گریه میکنم که آن به رنگ عقیق است

تعجبی ندارد زیرا معشوق با لبان هم رنگ عقیقش از چشمان من

بوسه ای گرفته است .

 به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدّم همی‌کند تحمیق

معنی: با لبخندی گفت ای حافظ غلام طبع و روش تو هستم حالا ببین

که تاچه حدی من را احمق فرض میکند .

 غزل    ۲۹۱
 ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
معنی:ما بخت خود را در این جهان آزمایش  کرده ایم و فهمیدیم که 
باید رخت و لباس(همه چیز ) خود را از این گرد آب(دنیا) بیرون بکشیم 
 از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
معنی:از بس که از شدت افسوس و پشیمانی دست خود را میگزم 
مثل گلی که هنگام  گلابگیری در دیگ تکه تکه میشود بدن من نیز پاره پاره 
شده است 
 دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
معنی:دیشب خبر خوشی از طرف بلبل برای من آمد و گل 
گوش های خود را برای شنیدن آن تیز کرده بود 
 کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
معنی:که ای دل تو خوشحال باش که یار عصبانی من 
هرچه میکشد از دست خودش و طرز رفتارش است 
 خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
معنی:اگر میخواهی سخت و آسان دنیا برای تو براحتی 
سپری شود از سخن های آزار دهنده خود و بدعهدی دست بکش 
 گر موج بحر حادثه سر بر فلک زند 
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش 
معنی:اگر حوادثی از آسمان هم نازل شود عارف خم به ابرو هم راه نمیدهد 
 وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
معنی:اکنون وقت آن رسیده که از غم دوری تو سوز گداز 
درونی ام تمام لباس های خود را به آتس بکشم  
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

معنی:ای حافظ این را بدان اگر قرار بود مقصود همشه در دسترس باسد جمشید نیز از تخت پارشاهی خود دور نمیشد

 

مفهوم کلی غزل:

ما در این دنیا زندگی کردیم و شانس خود را آزمایش نمودیم واین دنیا مانند گردابی است که مار درون خود میکشد . افسوس خوردن نیز نتیجه ای ندارد .

نصیحتی شنیدم که سعی کن شاد باشی چرا که شکوه و شکایت از روزگار خویش علاوه بر سیرت درون در صورت و برون هم پیداست .

اگر میخواهی خوشی ها و ناکامی های دنیا را تحمل کنی باید از حرف های

تند و آزار دهنده ی دیگران و بد عهدی ها و بی وفایی های دیگران و دنیا

بگذری انسان کامل در برابر بدترین پیشامدها خم به ابرو نمی آورند .

و این دوری از آرزوها چنان دلم را سوزاند که گزند آن به تمام زندگی ام

رسید و میشود گفت که قرار نیست همه چیز همیشه پا بر جا و بدون بماند .

بیت آخرشامل این معنی میشود : 1. یاد آور میشود که روزگار خوب همیشه باقی نیست  

2. خوب و بد هر دو میگذرند .

 

 غزل    ۲۷۷
 فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
معنی:تمام فکر و ذکر بلبل این است که گل بار او شده است و 
به مراد خود رسیده است . غافل از آن که گل تنها در این فکر است 
که چگونه به او ناز و عشوه بفروشد 
 دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
معنی:همه دلربایی این نیست که عاشق را بکشند ارباب خوب همیشه
غم خوار خدمتکار خود است 
 جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
معنی:رگه های سرخ رنگ درون لعل را نشانه خون دل خوردن آن دانسته 
است و میگوید جا دارد که لعل از افسوس خونین دل شود زیرا میبیند که
 سفال بی ارزش بازار آن را کساد کرده است و از ورنق انداخته است به 
بیان دیگر هنر مندان حق دارند خون دل بخورند وقتی میبینند که 
بی هنران جای آن را گرفته اند 
 بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
معنی:بلبل نغمه خوان به برکت زیبایی گل سخن پرداز شده است و 
گرنه این همه ترانه و آواز او در زبان او جاسازی نکرده بودند و از 
پیش آنها را نمیدانستند 
 آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
معنی:آن سفر کرده ای که صد قافله دل همراهش است خدایا هر کجا 
که هست سلامت نگاه دارش
 
ای کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
امعنی: ی کسی که به سودای عشق ورزیدن به معشوق ما از کوچه
 او میگذری مواظب باش زیرا این عشق چنان دشوار و جنکاه است که 
تو را تا آستانه جنون خواهد برد و ناچار خواهی شد که سرت را از شدت
 غم و درد به دیوار کوچه بکوبی 
 
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
امعنی:ی عدل اگر چه همراهی و بر خورداری از زندگی آسوده و 
آرام و پایبندی به پارسایی و امید رستگاری برای تو خوشایند اما به 
هر حال عشق گرانمایه و کمیاب است باید جانب آن را گرفت و از دست نداد 
 صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
معنی:صوفی که با یک جام سرمست شده و این چنین شروع به بدمستی 
کرده است و کلاهش را کج نهاده پیداست که با نوشیدن دو جام دیگر عمامه اش
 از هم باز میشود و دور گردنش می پیچد به بیان دیگر صوفی کم ظرفیت است 
با این که هنوز در او راه است و از می معشوق جام مختصری نوشیده است به
 خود مغرور شده است پس وای بروزی که دو جام دیگر هم بنوشد . 
 دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش

معنی:دل حافظ که به و جود تو عادت داشت در وصال و همراهی تو پرورش پیدا کرده پس بادوری خود از او آزارش نده

مفهوم کلی غزل 

زمانی که انسان به سوی پروردگار خود میشتابد ، گویی پروردگار نیز با  مقدماتی

برای او ناز میکند . و حافظ میگوید که پروردگار قرار نیست اگر کسی ترا دوست

داشته باشد او از شدت این عشق هلاک شود هنر تو اینجاست که غم را از او

دور کنی .

خیلی وقت ها افرادی را میبینی که یک انسان با ارزش و با ایمان نیستند

ولی به آن ها بیشتر از انسان های پاک توجه میشود .

غزل    ۲۶۲
 حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز
معنی: حال عاشقان غم دیده و رنجور را چه کسی بیان میکند ؟ 
چه کسی انتقام خون زیخته شده از خم را میگیرد . 
 شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر بروید باز
معنی: اگر بار دیگر گل نرگس مست بروید باید از چشم
 خمار باده نوشان شرمسار باشد زیرا در میخانه را بسته اند 
 و می خوران خمارند و گل نرگس با تمام زیباییش باید از چشم 
می خوران خجالت بکشد .
 جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز
معنی: به جز شراب خم نشین که مثل افلاطون آگاه به همه 
اسرار حکمت است چه کسی میتواند راز دانش و حکمت را برای ما بازگو کند ؟ 
 هر که چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز
معنی: هر کسی که مانند لاله ساقی و کاسه گردان 
باده نوشان شد از این ستمی که بر اثر ریخته شدن خون خم بر
 می خوران و شراب رفته است چهره اش را به خون میشوید و اشک میریزد . 
 نگشاید دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز
معنی: دل من که مانند غنچه بسته و گرفته است تا بویی از 
لب می مانند یار در نیاید هرگز باز و شکفته نخواهد شد 
 بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز
چنگ بسیار در پرده سخن گفته است . تار های آن را ببر و پاره کن 
تا دیگر ناله نکند . 
 گرد بیت الحرام خم حافظ
گر نمیرد به سر بپوید باز
اگر عمری برای حافظ باقی بماند با اشتیاق گرد بیت الحرام
 خم طواف خواهد کرد 
 غزل    ۲۲۳
 هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
معنی: هرگز تصویر معشوق از صفحه دل من پاک نمیشود هزگز قد
 بالای معشوق را که مانند درخت سرو است فراموش نمیکنم 
 
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
معنی: هرگز فکر و خیال دهانت از سر من با ستم آسمان و
 غم غصه دوران نمیرود 
 در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
معنی: در روز الست دل من با موهای تو گره خورده است و تا ابد
 رو یگردان نشده و پیمان شکنی نخواهد کرد 
 هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
معنی: هر چیزی به غیر از بار غم تو که در دل من است از دل من بیون میرود 
و لی غم تو از دل من بیرون نمیرود 
 آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
معنی: مهر و محبت تو آنچنان در دل و روح من جای گرفته است 
که اگر سر خود را از دست بدهم مهر و محبت تو را از دست نخواهم داد. 
 گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
معنی: اگر دل من به دنبال زیبا رویان برود عذر مرا بپذیر زیرا 
دردمند عشقم و چاره ای جز این ندارم 
 هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود

معنی: هرکسی که میخواهد مثل حافظ سر گردان نشود ب

ه زیبا رویان دل نبندد و به دنبال آنان نرود

 

اطلاعاتی ادر مورد زندگی جمشید پادشاه آریایی

جمشید

 یکی از پادشاهان اسطوره‌ای ایرانی‌است و قدمتی بس کهن دارد. نام او در اوستاو متون پهلوی و متنهای دوران اسلامی آمده‌است. در اسطوره‌های ایرانی کارهایی سخت بزرگ به او نسبت داده شده‌است. در شاهنامه، جمشید، فرزند طهمورث و شاهی فرهمند است که سرانجام به خاطر خودبینی و غرور فرّه ایزدی را از دست می‌دهد و به دست ضحاک کشته می‌شود.

جمشید در اوستا

جمشید در اوستا پسر ویونگهنت (ویونگهان) است.نام او در اوستا به گونه ی ییمَ آمده است.واژه ی جمشید از دو بهره ساخته شده است، جم و شید ، جم دراوستایی برابر با همزاد و شید برابر با خورشید به کار برده می شود.

در فرهنگ واژه های اوستا در پی نام جمشید چنین آمده است :

«جمشید : دوران تابندگی و درخشش زندگی آریاییان. زمان جمشید زمانی بود که در آن مردمان به زدن خشت و ساختن ایوان و گرمابه و شهر، جام ها و آوند های سفالین، رشتن و بافتن ابریشم و کتان و پنبه، بر آوردن گوهر ها از دل سنگ، ساختن کشتی و بو و عطر و می و ......دست یافتند.

و چون خوش گذرانی در آن دوران به نهایت رسید با ستم بابلییان (ضحاک) روزگار خوش آریاییان در نوردیده گشت و جمشید یا کشور آریایی به دست برادرش به دو نیمه شد و ضحاکیان (بابلیان) هزار سال بر ایران زمین با ستم و سوختن و کشتن فرمانروایی کردند.»

بر پایه گزارش اوستا، زاده شدن جمشید، پاداشی بود که اهورامزدا در پی آماده ساختن نوشابه ی هَوم برای نخستین بار بدست ویونگهان، پدر جمشید، به او داده شد. در اوستا هات ۹ ، چنین می خوانیم :

«زرتشت بدو گفت : درود بر هَوم ِ ! ای هَوم ِ ! کدامین کس ، نخستین بار در میان مردمان جهان استومند ، از تو نوشابه برگرفت؟ کدام پاداش بدو داده شد و کدام بهروزی بدو رسید؟»

«آنگاه هَوم ِ اَشَوَن دوردارنده ی مرگ ، مرا پاسخ گفت :نخستین بار در میان مردمان جهان استومند ، « ویونگهان » از من نوشابه برگرفت و این پاداش بدو داده شد و این بهروزی بدو رسید که او را پسری زاده شد : «جمشید » خوب رمه ، آن فره مندترین مردمان ، آن هور چهر ، آن که به شهریاری خویش جانوران و مردمان را بی مرگ و آبها و گیاهان را نخشکیدنی و خوراکها را نکاستنی کرد.»

«به شهریاری جم دلیر ، نه سرما بود ، نه گرما ، نه پیری بود ، نه مرگ و نه رشک دیو آفریده. پدر و پسر ، هر یک [به چشم دیگری ] پانزده ساله می‌نمود. [چنین بود ] به هنگامی که جم خوب رمه پسر ویونگهان شهریاری می کرد.»

گزارش اوستا در آبان یشت، کرده ی هفتم، از چگونگی خواستار شدن جمشید پادشاهی را از اردویسور آناهیتا و دست یابی او به پادشاهی، چنین است :

جمشید خوب رمه در پای کوه هُکَر، صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند او را

پیشکش آورد...

و از وی خواستار شد:

ای اَرِدویسوَر اَناهیتا ! ای نیک ! ای تواناترین ! مرا این کامیابی ارزانی دار که من بزرگترین شهریار همه­ی کشورها شوم؛ که بر همه­ی دیوان و مردمان [ دُروَند ] و جادوان و پریان و «کَوی»ها و «کَرَپ»های ستمکار چیرگی یابم؛ که من دیوان را از دارایی و سود - هر دو - و از فراوانی و رمه - هر دو - و از خشنودی و سرافرازی - هر دو - بی بهره کنم.

اَرِدویسوَر اَناهیتا - که همیشه خواستار زَور نیاز کننده و به آیین پیشکش آورنده را کامروا کند - او را کامیابی بخشید.

پادشاهی جمشید دورانی بوده که در آن نه سرما و نه گرما ی بسیار بوده و جهان از مرگ ِ دیو آفریده پاک بوده است.(آبان یشت . ۵-۲)

بنا بر گزارش اوستا، جمشید پادشاهی بود که آریاییان را پس از یخبندانی بزرگ از سرزمین های سرد به بیرود، به سوی ایرانویج (مرکز نژاد و تخمه ی آریا) رهنمون شد.

چکیده ی این گزارش چنین است که :

«اهورامزدا با جمشید هشدار می دهد که مردمانش گرفتار سه زمستان و یخ بندان هراس انگیز خواهند شد که در پی آن همگی زیوندگان از مردمان و جانوران و گیاهان نابود خواهند گشت. به راهنمایی اهورامزدا و برای چاره اندیشی در برابرچنین تبهکاری مرگباری، جم پناهگاهی ساخت که آن را ورجم کرد گویند و تخمه ی گونه های جانوران و گیاهان و بهین مردمان را به آن جا برد و به دور از سرما و گزند آن نگاه داشت تا پس از به پایان رسیدن آن سرد زمستان های مهیب، که در پایان هزاره ی اوشیدر پیش می آید و در پی گزند رسانی های دیو ملکوس مردم و جانوران مفید نابود می شوند، در های این پناهگاه را بگشاید و دوباره جهان آبادان و آکنده از به گزیده ی زیوندگان نژاده و نیک تبار گردد.

پس جمشید چنان کرد و زمستان سخت فرا رسید، سی سد سال مردن به جم لابه می کردند که مردم و جانوران افزون شده اند و در ور جای نمی گیرند. پس جمشید از کوه ور بالا رفته و با گفتن واژه ی سپندارمذ سه بار چوبدستش را بر زمین کوبید و با زمین چنین گفت که : فراز رو و فراخ شو، پس زمین در سه پستا (نوبت) فراخ شد.

پس از پایان سرما و یخ بندان، و با بازگشت زیوندگان از ورجم کرد به زمین زندگی دوباره بر زمین رونق گرفت و جهان از مردمان نیکو سرشت پر شد. کشت زار ها سبز شدند و شرسار از گیاهانی شفا بخش که دشمن بیماری ها هستند و آن ها را از بین می برند. دیگر نه بیماری مرگ بار بود و نه تباهی و سیاه کاری. مرگ تنها در پی پیری روی می نمود یا کشته شدن. و به این گونه بزرگ ترین و کارا ترین سلاح اهریمن که مرگ است ناتوان شد و نیروی خود را از دست داد.»

از این پناه گاه در اوستا با نام ور ِجم کرد یاد شده است. وَر در زبان اوستایی برابر با جای سر پوشیده، پناهگاه، غار است و کِرِتَ (کرد) برابر با فراهم کردن، پایه گذاشتن، ساختن است که ورجم کرد برابر می شود با پناهگاهی که جمشید ساخت.

در اوستا جمشید با دو پاژنام هووتور و سریره آمده است که هووتور برابر با دارنده ی گله و رمه ی خوب و سریره برابر با زیبا است.

در پایان کار و در پی یورش بابلیان (ضحاکیان) جمشید به دست ضحاک با ارّه به دو نیم شد. در اوستا واژه ی ییمُو کِرِنت برابر است با : آنکه جمشید را به دو نیم کرد.

جمشید در شاهنامه

در شاهنامه جمشید فرزند تهمورث و شاهی فرهمند است که سرانجام در پی خود بینی، فره ایزدی را از دست می دهد و به دست ضخاک کشته می شود.

پادشاهی جمشید در شاهنامه هفت صد سال است. کارهایی که انجام آن در شاهنامه به او نسبت داده شده است :

ساختن ابزار جنگ:

بر پایه گزارش شاهنمامه نخستین کاری که جمشید پیش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نیرو بخشد راه را بر بدی ببندد.آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت.

پوشش مردمان:

سپس به پوشش مردمان گرایید و از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و رشتن و بافتن و دوختن و شستن را به مردمان آموخت.

بخش کردن مردمان به چهار گروه:

پس از آن پیشه های مردمان را سامان داد و پیشه وران را گرد هم آورد. آنان را به چهار گروه بزرگ بخش نمود : مردمان دین که کارشان پرستش بود و ایشان را در کوه ها جای داد. دو دیگر جنگاوران، سه دیگر برزگران و دیگر کارگران و دست ورزان.

ساختمان سازی و خشت زنی:

دیوان که در فرمانش بودند را گفت تا خاک و آب را به هم آمیختند و گل ساختند و آنرا در قالب ریختند و خشت زدند. پس سنگ و گچ را به کار برد و خانه و گرمابه و کاخ و ایوان بر پا کرد.

بر آوردن گوهر:

چون این کارها کرده شد و نیاز های نخستین مردمان برآمد، جمشید در فکر آراستن زندگی مردمان در آمد. سینه ی سنگ را شکافت و از آن گوهر های گوناگونی چون یاقوت و بیجاده و فلزات گران بها چون زر و سیم بیرون آورد تا زیور زندگی و مایه خوشدلی مردمان باشد.

بر آوردن بوهای خوش:

آن گاه در پی بوهای خوش بر آمد بر گلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست یافت.

ساختن کشتی و دریا نوردی:

پس در اندیشه ی گشت و سفر افتاد و دست به ساختن کشتی برد و بر آبها دست یافت و سرزمین های ناشناخته را یافت.

جشن نوروز:

بدینسان جمشید با خردمندی به همه ی هنر ها دست یافت و بر همه کاری توانا شد و خود را در جهان یگانه یافت. آن گاه انگیزه ی برتری و خود بینی در او بیدار شد و در اندیشه ی پرواز در آسمان افتاد:

فرمان داد تا تختی گران بها برایش ساختند و گوهر بسیار بر آن نشاند و دیوان که بنده ی او بودند تخت را از زمین برداشتند و بر آسمان برافراشتند. جمشید در آن چون خورشید تابان نشسته بود و این همه به فر ایزدی می کرد. جهانیان از شکوه و توانایی او خیره ماندند، گرد آمدند و بر بخت و شکوه او آفرین خواندند بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستین روز از فروردین بود، نوروز خواندند.

رفتن فره ایزدی از جمشید و تاختن ضحاک بر ایران زمین:

از آن پس جمشید به خودکامه گی گرایید و فره ایزدی از او رخت بست و کار پادشاهی به نابسامانی رسید و ضحاکیان به ایران زمین تاختند :

گریختن جمشید از ضحاک:

پس جمشید از ایران گریخت و تا صد سال کسی از او با خبر نبود تا گماشتگان ضخاک او را در دریای چین یافتند و به پیش ضحاک بردند و او جمشید را با ارّه به دو نیم کرد:

بر او تیره شد فره ایزدی

 

به کژی گرایید و نا بخردی

پدید آمد ازهر سویی خسروی

 

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

 

دل از مهر جمشید پرداخته

کی اژدها فش بیامد چو باد

 

به ایران زمین تاج برسر نهاد

 

 

 

صدم سال روزی به دریای چین

 

پدید آمد آن شاه ناپاک دین

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

 

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد

 

جهان را ازاو پاک بی بیم کرد

 

جمشید در نوشته های فارسی میانه

از جمشید در نوشته های فارسی میانه بسیار یاد شده است.

فارس نامه:

ابن بلخی در فارس نامه تخت جمشید را ساخته ی جمشید دانسته و می گوید :

هر کجا صورت جمشید به کنده گرد کنده اند، مردی بوده است قوی، کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جاها صورت او گرد است و چنان است که روی در آفتاب دارد.

نوروز نامه:

خیام در نوروز نامه پیدایش می را به دست یکی از نزدیکان جمشید به نام شاه شمیران دانسته است.

نفایس الفنون فی عرایس العیون:

در نفایس الفنون فی عرایس العیون نوشته ی محمد ابن آملی پیدایش می به دست جمشید دانسته شده است :

عضد الدوله از صاحب ابن عباد می پرسد اول کسی که شراب بیرون آورد که بود ؟ او جواب داد که جمشید جمعی را بر آن داشت تا نباتات و درختان گوناگون را بکارند و ثمرات آن را تجربه نمایند. چون میوه ی رز چشیدند در او اذتی هر چه تمام تر یافتند و چون خزان شد در میوه ی رز استحاله ای پدید آمد. جمشید دستور داد تا آب آن را بگیرند و در خمره کنند. پس از اندک مدتی در خمره آن تغییر حاصل شد « و از اشتداد غلیان حلاوت او به مرارت پیدا شد». جمشید در آن خمره را مهر کرد و دستور داد که هیچ کس از آن ننوشد، زیرا می پنداشت که زهر است. جمشید را کنیزک زیبایی بود که مدت ها به درد شقیقه مبتلا گشته و هیچ یک از اطبا نتوانستند او را معالجه کنند. با خود گفت مصلحت من در آن است که قدری از آن زهر بیاشامم و از زحمت وجود راحت شوم. قدحی پر کرد و اندک اندک ازآن آشامید. چون قدح تمام شد اهتزازی در او پدید آمد، قدحی دیگر بخورد، خواب بر او غلبه کرد. خوابید و یک شبانه روز در خواب بود. همه پنداشتند که کار او به آخر رسید. چون از خواب برخاست از درد شقیقه اثری نیافت. جمشید سبب خواب و زوال بیماری پرسید. کنیزن حال باز گفت. جمشید جمله ی حکما را گرد کرد و جشنی بر پا نمود و خود قدحی بیاشامید و بفرمود تا به هر یک قدحی دادند. چون یکی دو دور بگردید، همه در اهتزاز در آمدند و نشاط می کردند و آن را شاه دارو نام نهادند و در آن راه مبالغه می نمودند و در خوردن افراط می کردند.

همچنین گویند که جمشید جامی داشت که آن را جام جهان نما می گفتند و در آن احوال ملک خویش میدید.

از جام جم یا جام جهان نما در ادبیات فارسی نشانه های بسیاری می توان یافت که پرداختن به آن ها از حوصله ی این نوشتار بیرون است.

)

جمشید با فر و شکوه بسیار بر تخت نشست و بر همه­ی جهانیان پادشاه شد. دیو و مرغ و پری همه در فرمان او بودند و در کنار هم با آسایش می­زیستند. وی هم شهریار بود و هم موبد . کار دین و دولت هردو را هرمزد بدست وی سپرد .
نخستین کاری که جمشید پیش گرفت ، ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان­ها نیرو ببخشد و راه را بر بدی ببندد . آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت . پنجاه سال درین کوشش بسر آورد و گنجینه ای از سلاح جنگ فراهم ساخت .

آن­گاه جمشید به پوشش مردمان گرایید و پنجاه سال نیز در آن صرف کرد تا جامه بزم و رزم را فراهم آورد . از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و دوختن و شستن به مردمان آموخت .

چون این کار نیز به پایان رسید جمشید پیشه­های مردم را سامان داد و اهل هر پیشه را گرد هم جمع کرد . همه را به چهار گروه بزرگ تقسیم نمود : مردمان دین که کارشان عبادت و پرستش خداوند و کارهای روحانی بود و آنان را در کوه جای داد . دو دیگر مردان رزم که آزادگان و سربازان بودند و کشور به نیروی آنان آرام و برقرار بود . سوم برزگران که کارشان ورزیدن زمین و کاشتن و درویدن بود و بتلاش و کوشش خود تکیه داشتند و به آزادگی میزیستند و مزد و منت از کسی نمیبردند و جهان به آنان آباد بود . چهارم کارگران و دست ورزان که به پیشه­های گوناگون وابسته بودند .

جمشید پنجاه سال هم در این کار بسر آورد تا کار و پایگاه و اندازه هرکس معین شد .

آن­گاه در اندیشه خانه ساختمان افتاد و دیوان را که در فرمانش بودند گفت تا خاک و آب را به هم آمیختند و گل ساختند و آنرا در قالب ریختند و خشت زدند . سنگ و گچ را نیز به کمک خواستند و خانه و گرمابه و کاخ و ایوان بپا کردند .

چون این کارها فراهم شد ونیازهای نخستین بر آمد ، جمشید در فکر آراستن زندگی مردمان افتاد:
سینه سنگ را شکافت و از آن گوهرهای گوناگون چون یاقوت و بیجاده و فلزات گرانبها چون زر و سیم بیرون آورد تا زیور زندگی و مایه خوشدلی مردمان باشد . آنگاه در پی بوهای خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست یافت .

سپس چمشید در اندیشه گشت و سفر افتاد و دست بساختن کشتی برد و بر آب دست یافت و سرزمینهای جدید را یافت . پنجاه سال هم دراین کار سپری گردید .

بدینسان جمشید با خردمندی به همه هنرها دست یافت و برهمه کار توانا شد و خود را در جهان یگانه دید . آنگاه انگیزه برتری و بالاتری در او بیدارشد و در اندیشه سیر در آسمان­ها افتاد :
فرمان داد تا تختی گرانبها برای وی ساختند و گوهر بسیار بر آن نشاندند و دیوان که بنده او بودند تخت را از زمین برداشتند و به آسمان برافراشتند . جمشید در آن چون خورشید تابان نشسته بود و در هوا سیر می­کرد .این همه را به فر ایزدی می­کرد . جهانیان از شکوه و توانایی وی خیره ماندند ، گرد آمدند و بر بخت و شکوهش آفرین خواندند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را که نخستین روز فروردین بود « نوروز» خواندند و جام و می خواستند و به شادی و رانش نشستند . هر سال آن روز را جشن گرفتند و شادمانی کردند « عید نوروز» از این­جا پدید آمد .

جمشید سی صد سال بدینسان پادشاهی کرد و درین مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند . وی چاره دردمندی و بیماری و راز تندرستی را پدیدار کرده و به مردمان آموخته بود . در روزگار وی جهان شاد کام و آرام بود و دیوان بنده وار در خدمت آدمیان بودند . گیتی پر از نوای شادی بود و یزدان راهنما و آموزنده جمشید بود .